پرنده ی ذهن من
جانان عزیزم
آرزوی دور قلبم
امشب مامانی باز رفته تو فکر تو و زندگی سالهای دوری که حتی شاید هیچ وقت نباشه.شایدم باشه اما نه اونجوری که مامان فکرشو میکنه.بالاخره مونسه و هزار جور فکر و خیال.
می دونی قلب من می ترسم از خیلی چیزها از خیلی چیزهایی که شاید حتی فکر کردن بهشون مسخره به نظر برسه مثل همین فکر تو که شاید از نظر خیلی ها خنده دار باشه.می دونم که تو نیستی و شايدهم هیچ وقت نباشی ولی من اصولا نمی تونم به نبودنت فکر کنم . نمی تونم به نبودن خیلی چیزا فکر کنم . در حالیکه شاید قرار نباشه اتفاقات زندگیم روی محور ذهن پیچیده ام حرکت کنه.و من حتی از این هم واهمه دارم.از اینکه زندگی منو غافلگیر کنه از اینکه همه ی آرزوهای دلم برای همیشه در حد رویا باقی بمونه ..... و از اینکه من نتونم دووم بیارم این تقدیرو ....
آره می دونم مامانی.می دونم که حرفام خیلی بچگونه ست اما خب ذهن آدم مثل پرنده ایه که حتی قفس هم نمی تونه جلوی پروازش رو بگیره
نمی دونم چطور بگم عزیز دلم. ...اصن ساده بگم من از آینده می ترسم.....آینده ای که هیچیش معلوم حتی قابل پیش بینی نیست.
کاش این آینده نه اونقدر زود باشه نه اونقدر دیر.....کاش پرنده ی ذهن من تو آسمون رویاهای حقیقی پرواز کنه