عاشق فرشته ها
خودت نیستی
اما
این عطر عمیق نفس هایت از کجا می آید نفس من؟
از بهشت؟
خودت نیستی
اما
هجوم این حس ....هجوم این عشق تا کجا به قلبم نفوذ کرده است ، نبض جاری در احساس من؟
تا ته دنیا؟
خودت نیستی
اما
شاید قاصدکی از حوالی دل بی حوصله ام رد شده و
عطر نفس های تو را با خود آورده
شاید هم یک پر از مرغی نام رسان، از هدهد خیالم،
نامه از تو برایم آورده
شاید هم نامه ای از من برای قلب کوچک و آسمانی تو آورده.
به هرحال....هر چه باشد....هر که باشد....
قاصدک باشد یا هدهد
نمی فهمد دل بی قرار من
با عطر نفس هایت
و یا حتی با یک نامه
آرام نمی گیرد
آرام نمی گیرد
من....
خودت را میخواهم
دست های کوچکت را میخواهم
تا انگشت های مرا محکم بگیرد
من.....
لمس وجودت را در زندگی ام میخواهم
من ناز و اداها و لوس بازی های بچگانه ات را میخواهم
قهر کردنای دو ثانیه ای و صلح های ابدی
دلم خود خودت را میخواهد
که برایت قصه بگویم
در اوج خواب آلودگی یک شب سرد پاییزی
دلم میخواهد هواپیما شوم
سفینه فضایی شوم
تا تو دو لقمه غذا بخوری
دلم میخواهد تو را روی تاب بنشانم
آرام هلت دهم
وتو بگویی
تند تر....مامانی تندتر هل بده
و من هول شوم از اینکه نکند
خدایی ناکرده از روی تاب بیفتی
کاش مثل خودم باشی
عاشق شکلات و بستنی
دلم تو را میخواهد
که یک بستنی قیفی به دستت بدهم
روی لباست چکه کند و بگویی
مامانی.....
و من بی خیال به قیافه ی شیرینت
و لب و لوچه آویزانت بخندم وبگویم
جون مامانی....قربونت برم عیب نداره....
دلم تو را میخواهد
خود خودت را...
که روی دستانم بگذارمت و لالایی بخوانم در گوشت
دلم تو را میخواهد
که وقت و بی وقت آویزانم شوی تا باتو بازی کنم
آنوقت است که من
بی خیال ظرف های نشسته ی دیشب
بی خیال برنج دم نکشیده ی روی گاز
بی خیال لباس هایی اتو نکشیدم....
هم سن تو میشوم
چشم می گذارم و تو قایم میشوی
و داد میزنی
مامان.....بیا پیدام کن
و من با اینکه می دانم کجایی
اما
وجب به وجب خانه را می گردم
و می گویم
کجا رفتی عشق مامان؟ کجایی شیطون بلا؟
و تو آرام اما با چشم هایی که انگار برای من مهره مار دارد
زل می زنی توی چشمانم و میگویی
دیدی نتونستی پیدام کنی؟
سوختی مامان. .....
من دلم تو را میخواهد
تویی که مجبورم کنی به عروسک بازی
به ماشین بازی
به گرگم به هوا بازی
دلم خود خودت را میخواهد
خود خود خودت را
دست من نیست که
عاشق بچه هام
عشقی که نه هرگز کهنه میشود
و نه هرگز به آن عادت می کنم
من عاشق در آغوش گرفتن یک انسان کوچکم
که غیر از من پناهی ندارد
و من
تمام زندگی ام را وابسته به جریان خون رگهایش میبینم
و تمام نفس هایم را وابسته صدای آهنگینن نفس هایش
دلم میخواهد ذره ذره ی قد کشیدنش را ببینم
دلم میخواهد
با او بخندم
با او گریه کنم
پا به پای زندگی اش همراهش باشم
دستانش بفشارم و بگویم
تا مامانت هست غصه ی هیچی رو نخور
کاش بتوانم تمام زندگی اش را سبز کنم
کاش بتواند به من اعتماد کند
و همیشه بودنش در کنارم
و بودنم در کنارش
و بودنمان در کنار هم
بزرگ ترین آرامش زندگی همه مان باشد
کاش فرزند ما....زندگی ما....عشق ما
و یا
فرزندان ما...زندگانی ما....عشق های ما
صالح باشند و سالم....
و این تنها چیزی ست که هر پدر و مادری
در مقابل زحمت های بی منت و بی وقفه شان
از آنها میخواهند
عشق کوچکم
از خدا میخواهم
بهترین فرشته هایش به من بدهد
هر چند که می دانم
خودم نه فرشته ام
نه حتی یک آدم همه چیز تمام.
اما
عاشق انسان بودنم
عاشق عشق ورزیدن
عاشق محبت کردن به آنها که دوستشان دارم
عاشق نگران و دلواپس شدن برایشان
عاشق خوشبخت کردنشان
دست خودم نیست که
من عاشق فرشته هام