شروع وبلاگشروع وبلاگ، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

کوچولوی آرزوهام

فرشته بی بال من

1395/2/3 23:03
452 بازدید
اشتراک گذاری

آسمون خدا خیلی بزرگه.....خیلی بزرگ تر از زمینی که توش زندگی میکنم.....جایی که تو زندگی میکنی پر از عطر فرشته هاست.....آسمون خدا پر از فرشته است.....تو یه فرشته داری.....یه فرشته ی آبی.....مث دریا دلش بزرگه.....مث آسمون مهربونه.....دوتا بال سفید داره......لباس آبی تنشه.....چشامو میدوزم به آسمون.....نه اون آسمونی که سقف زمینه....اون آسمونی که تو توش نفس میکشی.....آسمونی که همیشه آبی میمونه.....همیشه روشنه.....آسمونی که شب نداره.....که دلش نمی گیره هیچ وقت......آسمونی که پر از فرشته ست.....فرشته ی آبی پوش تو رو پیدا میکنم.....روی بال سمت راستش یه فرشته کوچولو نشسته....داره لبخند میزنه......از صورتش نور میچکه......معصومانه چشم میدوزه به زمین.......انگار که دنبال گمشده ای میگرده........اون فرشته تویی......شناختمت....نه از روی چهره ات....نه از روی موهای قهوه ای و تاب خورده ات که صورت قشنگتو قاب گرفته .....و نه حتی از روی لبخند همیشه آشنات......تو رو بین اونهمه فرشته شناختم...... از روی سربند سبزی که دور سرت بسته شده و روش نوشته یا فاطمه الزهرا........روی اون یکی بال فرشته هم یه فرشته کوچولوی دیگه نشسته...... امیرعباس....با نگاه همیشه خیره و چشای درشت و مشکیش ......لپاش گل انداخته.....یه سربند سبز به پیشونیش بسته شده.....روش نوشته یا ابوالفضل العباس.....تو یه فرشته ای ....اميرعباس هم یه فرشته ست.....ولی خدا به  هیچ کدومتون بال نداده....آخه شما خیلی کوچولویین....اگه بال داشتین شاید تو جاده های آسمون گم میشدین و اونوقت فرشته نگهبان مجبور بود همه آسمون و دنبال شما بگرده......فرشته ی مهربون تو رو به سرتاسر آسمون میبره..... از کوچه پس کوچه ها و خم و پیچ های آسمون گذر میکنی.....کاش برات قصه هم بگه......کاش قصه های زمین رو بخونه برات.....جایی که یه روز آسمونو برای زندگی در اونجا ترک می کنی.....کاش آروم آروم از من زمزمه کنه توی گوشت.....مث لالایی....تو شبایی که خوابت نمیبره و آسمونو بی خواب میکنی.....کاش بگه  که من هم........من هم.....فرشته ام.....مث اون لباس آبی حریر با گلهای سفید تنم نیست، ولی فرشته ام.....به اندازه اون خوشگل نیستم ، ولی فرشته ام.....حتی بال هم ندارم.....وقتی اینجای قصه میرسه تو معترض میشی و میگی من فرشته بی بال دوس ندارم.......خود تو هم بال نداری...ولی بازم فرشته ای.....یه فرشته صورتی.....بزار راستش و بهت بگم.....تو فکر میکنی فرشته کوچولو ها بال ندارن.ولی وقتی بزرگ شن مث فرشته ی مهربون آسمونی بال درمیارن و به هرجای آسمون سفر میکنن.....ولی نه.....تو حتی بزرگ هم بشی بدون بال میمونی مثل من.....چون تو از جنس منی.....تو از نسل منی...تو یه تیکه از وجود منی خارج از کالبدم....فرشته ای که رو بالهاش خونه داری نگهبان توعه تا وقتی که پیش خدایی تو آسمونا... ولی یه روز خدا دستاتو میزاره تو دستای من.... نگاه کن.....از اون بالا ببین منو.....شبیه فرشته تو نیستم نه؟ تو فرشته ی بی بال دوست نداری نه؟ به دستام نگاه کن......دستایی که قراره تو رو محکم در آغوش بگیره.....دستایی که موهای خوشگلتو میبافه......دستایی که دستاتو محکم میگیره و رهات نمی کنه.....نگاه کن.....به دستای من نگاه کن....دستای من شبا گهواره ات و تکون میده....تا صبح هم که نخوابی دستای من از تاب دادنت خسته نمیشه......وقتی بزرگتر بشی و راه رفتن یاد بگیری من برات جشن میگیرم و کفشای چراغ دار سوت سوتی پات میکنم و از اینکه میتونی رو پای خودت بایستی غرق شادی میشم......ولی از اون به بعد تو دوست داری دستامو رها کنی و برای خودت هرجا دوس داری بری...به دستای من نگاه کن.....آرزو دارم با وجود تمام شیطنت های ذاتی کودکانه ات ، ولی هیچ وقت دستام و رها نکنی.....آرزو دارم تو دستای منو بگیری محکم و آسوده باشی که هرلحظه حواسم به توعه و چشم برنمیدارم ازت....درست مثل فرشته ی مهربون آسمونیت......وقتی تو بیای زمین خیلی کوچولویی.....فقط میتونی گریه کنی......و من باید با به زبان عاری از واژه ی تو آشنا باشم.....من باید هرکاری برات بکنم تا تو آروم باشی چون تو به من وابسته ای......هر نفست.....هر دم و بازدم تو به من وابسته ست....و من بی اینکه وابسته ی تو باشم بهت وابستم.....بی اینکه برای برای خوردن و خوابیدن و زندگی کردن به کمک تو نیاز داشته باشم بهت وابسته ام.....هر دم و بازدمم به تو وابسته است.....تو کم کم بزرگ میشی و دندون درمیاری......آروم آروم شروع میکنم بهت غذا میدم.....کم کم یاد میگیری بشینی.....بایستی.....دستاتو به در و دیوار بگیری و راه بری......یاد میگیری حرف بزنی......مدرسه میری.....باید بیشتر وقت روزم و صرف کنم تا تمریناتو به بهترین شکل بنویسی.....باید بهت املا بگم.....باید با تو از نو کلاس اولی بودن رو تجربه کنم.... تو بزرگتر میشی.....هر روز و هرروز بزرگتر میشی و فرشته تر......تا اینکه......نمی دونم کجای زندگی.....کجای زندگی شاید فکر کنی انقدر بزرگ شدی که دیگه به من احتیاج نداری.....شاید دیگه وابستم نباشی.....بخوای بی من باشی......جایی که خودت دوست داری بری.....کاری که خودت دوست داری انجام بدی......ولی به خاطر داشته باش.....که من در اون روز حتی ، هنوز هم وابسته ی توام.....هنوز هم اسمت پررنگ ترین نوشته ی حک شده رو کتیبه ی ذهنمه.....هنوز هرنفسم به نفست بنده....عزیزم......وقتی که تو فرشته ی زمینی من بال و پر میگیری، روزهایی رو که با تمام وجودم میپروراندمت فراموش نکن.....هیچ منتی سرت نیست. .....هرکاری که برای تو کردم از روی وظیفه بوده.....مگه آدم باید مزدی در قبال کارهایی که برای زندگیش میکنه دریافت کنه؟؟؟؟ قبلا هم بهت گفته بودم که زندگی تویی.....که زندگی از جایی شروع ميشه که تو شروع میشی.....و من از جایی شروع میشم که تو لبریز میشی.....که تو لبریز میشی از عشق و من لبریز میشم از زندگی.....فرشته من.....زندگی آدمها مثل زندگی گنجشک ها نیست که وقتی بال و پر میگیرن میرن و دیگه برنمیگردن.....اگرچه خدا برای آفرینش هر موجودی واسطه ای قرار داد ولی انسان رو بی واسطه آفرید.....منو ....تو رو.....با دستای خودش......از روح خودش دمید.....در وجود من.....در وجود تو......وقتی خدا داشت آدم رو خلق میکرد یه فرشته آروم و پنهانی در جریان آفرینش آدم قرار گرفت.....خدا گل آدم رو می سرشت و فرشته می دید که چطور این موجود جدید قراره پا به عرصه گیتی بذاره.....وقتی آفرینش آدم تموم شد فرشته برای دوستاش بازگو کرد و گفت اولش یه موجود معمولی بود....هیچ چیز عجیبی نداشت.....چشم داشت....گوش داشت دست و پا داشت.....و من همه اینها رو دیدم و از تمام دروازه های وجودش گذشتم تا رسیدم به دروازه قلبش.....و درهای دروازه بسته بود.....نگهبانش خدا بود......این شاید یه قصه و تمثیل باشه ولی حقیقت اینه که تمام خوبی های ما نشات گرفته از نور مهربونی خداس.....نور مهربونی خداش که تو دل ما میتابه و زندگیمونو روشن میکنه.....اگه چراغای دلت و خاموش کنی و همه ی خوبی ها رو ناديده بگیری.....قلبت تاریک میشه و دل بی فانوس راه درست و پیدا نمیکنه.....فرشته ی بی بال من....تو مقدس ترین فرشته ی خدایی.....مقدس ترین در زندگی من.....تو وقتی میای مثل یه نوری که همه زندگی رو روشن میکنه. ....... و این تجلی نور خداست که تو دل تو تابیده....تو مثل اسمت پراز پاکی و نورانیتی.....فاطمه نورای من ......تنها چیزی که ازت میخام اینه که همیشه چراغای دلت و روشن نگه داری.....همیشه پاک و مهربون و معصوم بمونی......فاطمه ی من.....تو یه نوری و باید نور بمونی. ......

برای بهترینم......فاطمه نورا.فرشته بی بال من.....

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان افسون بابامحمد
3 اردیبهشت 95 23:18
آخی عزیزم چقددلنوشته هات لطیف وقشنگهانشاا...یه روزی برسه که فرشته بی بالتُ بغل بگیری وپربشــی ازعطرتنش