شروع وبلاگشروع وبلاگ، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

کوچولوی آرزوهام

گاهی دلتنگت میشوم

1394/11/11 3:11
142 بازدید
اشتراک گذاری

میخام هرچی که تو دلم میگذره برات به رشته تحریر دربيارم!یه وقتایی هست که دلتنگت میشم.دلتنگ همون چهره ی رویاییت....چشمای قهوه ایت یا شایدم مشکیت....محو صورت مثل ماهت میشم و نمی تونم برات توصیفش کنم....اما مطمئنم که همونی هستی که تصور می کنم....تو خیلی شیرین زبونی....کلمات و اشتباه میگی وگاهی جابه جا....و من عاشق لحن شیرین کودکانه ی تو ام....دوست دارم وقتی حرف میزنی دستام و بذارم زیر چونه ام وفقط نگات کنم.....تو عالم خیالم وقتی خیال پردازی میکنی و از چیز های عجیب و غریب حرف میزنی ، چشمامو گرد میکنم ......تعجب میکنم و میگم راس میگی؟؟؟؟ و تو ذوق میکنی که همه ی حرفا و خیالات کودکانه ات رو باور کردم! یه وقتایی دلتنگت میشم دلم میخاد برات بنویسم اما نمی دونم از کی و از چی ....یه وقتایی دلم میخاد از خودت بنویسم برات.....دلم میخاد دو ساعت بشینم و تایپ کنم و تو طی یک چشم به هم زدن یه دکمه رو فشار بدی و همش پاک شه ....بعدم با چشای شیطون و گرد شده زل بزنی تو چشام ....یه وقتایی دلتنگت میشم....با خودم میگم که کجای زمین ....کجای زمان قدم به زندگیم میزاری؟ یه وقتایی با خودم میگم داشتنت چقدر سخته! اما بودنت به تمام سختی هاش می ازره...یه وقتایی دلتنگت میشم .....دلنتنگت میشم و از همه ی داشتنی های دنیا تو رو میخوام و دستای کوچولویی که دور انگشت اشاره ام قفل شده.....یه وقتایی دلتنگت میشم....دلم میخاد تو باشی و از لحظه به لحظه ی زندگیت عکس بگیرم....از خنده های از ته دلت وقتی ردیف مروارید های کوچولوت نمایان میشه....از لخظه هایی که شیطون میشی و لجباز.....از خرابکاریات....هنرنمایی و نقاشیات رو دیوار.....از شکوندن تخم مرغ روی موکت آشپزخونه.....از دهن شکلاتیت وقتی بستنی میخوری.....وای خدا عاشقتم فسقلی...دوس دارم موهاتو خرگوشی ببندم....فقط لطفا موقع بستن موهات خونه رو نذار رو سرت! ....لباسای صورتی تنت کنم .....کفشای تق تقی....وای که چقدر دلتنگم.....دلتنگتم و دلم ميخواد برای یه لحظه هم که شده از تو خیالم بکشمت بیرون و یک دل  سیر بغلت کنم....یک دل سیر  نگات کنم....به گمونم بهشت باید تفسیر لبخند چشمات باشه....وای که چقدر دوستت دارم....و این حجم عظیم دوست داشتن و دلتنگی رو هیچ آدمی در هیچ کجای زمین درک نخواهد کرد حتی خود تو.....این حس عجیب مادرانه رو فقط خدا میفهمه.....خدایی که دختر آفرید.....و هر دختری را مادر آفرید....گاهی دلتنگت میشم....دلتنگ داشتنت....دلتنگت بودنت.....دلتنگ لمس حضورت در تک تک ثانیه های زندگیم.....دلتنگ پاشیدن صورتی ترین رنگ دنیا روی بوم سفید زندگیم.....آخ که من چقدر امشب برای تو مادری کردم ......نیمه شب مهمون خیالم شدی وخواب رو از چشمام گرفتی و به گمونم امشب فرشته ها رو کلافه کردی.....برو بخواب مامانی.....کاش میتونستم امشبو برات لالایی بخونم اما فکر کنم تو به آوای فرشته ها عادت داری عزیزم....یه وقت گریه نکنی ها ! نگی مامانمو میخوام! خدا هر وقت صلاح بدونه و خودش بخواد تو رو زمینی میکنه.... مثل مامانی بگو خدایا شکرت و چشات و ببند و بخواب.....خوابای خوب ببینی فرشته من.....حرف آخر :خدایا شکرت و من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)